آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

زلزله

سلام عزیز مامان پریروز از مهد ورت داشتم و رفتیم خونه ناهارمون رو باهم خوردیم و رفتیم اتاق خواب دو تایی خوابیدیم نزدیک ساعت 5 بود که دیدم تخت داره تکون میخوره و صدای غرش از زیر زمین میآد ...وااااای خیلی وحشتناک بود فهمیدم زلزله است فکر کنم چشام هنوز باز نشده بود که سریع بغلت کردم و از رو تخت پریدم پایین و دویدم سمت در تو هم که وحشت کرده بودی و تو بغلم جیغ میزدی نمیدونستم چیکار کنم تو خونه تلو تلو میخوردم  وقتی به جلوی در رسیدم یادم افتاد که لباسام مناسب نیست و برگشتم که لباس بپوشم و اون لحظه زلزه قطع شد سریعا تو رو که داشتی جیغ میزدی گذاشتم تو روروئکت و زودی لباس پوشیدم و کیفم و تو رو ورداشتم و رفتم بیرون همه همسایه ها ریخته بودن بیرون ک...
23 مرداد 1391

تازشم ....

تازشم دو سه روزه وقتایی که گشنته و می می میخوای همش تکرار میکنی : مه مه مه  و تا میخوام بهت می می بدم کلی ذوق میکنی و سرو صدای خنده و شادیت خونه رو پر میکنه .الهی قربونت برم تازه من اصلا یادم نبود بهت دست زدن یاد بگیرم دو سه روزه خودت با اون دستای کوچولوت دست میزنی وقتی دست میزنی دلم میخواد واقعا بخورمت . عزیز دل مامان و بابا از وقتی تابستون شده شما همش  سرماخوردگی داری مامان قربونت بره .خیلی هم مواظبتم ولی انگار هر چی بیشتر مواظبت میکنیم زودتر مریض میشی امروز صبح دوباره تب داشتی طفلکم . جالب اینه که در عین حال خنده هم رو لبات الهی من بمیرم .بابایی مرخصی گرفت و برات از دکتر نوید نیا ساعت 10/30 وقت گرفتیم .من الان اداره ام و بابایی ...
7 مرداد 1391

عشق مامان دوباره سلام

سلام عزیز دل من مامانت زرنگ شده و هی پشت هم میآد و  پست جدید میذاره. تو پست قبلی یادم رفت بنویسم که چند وقته عاشق آینه شدی وقتی میبرمت دستشویی ومیشورمت موقع برگشتن حتما باید چند دقیقه جلوی آینه حرف بزنی با خودت و بخندی و صورتتو بچسبونی به آینه و کلی از این چیزا ...و گرنه با گریه اعتراضی شدیدت مواجه خواهم شد اینم یادم نره بنویسم که جدیدا خوردن دستات کم شده و در عوض خوردن پا شدیدا رو بورسه دیگه باید پاهاتو لاک نزنم عشقم .    و مورد دیگه هم اینه که شما این روزا مثلا تلاش میکنی بخزی به جلو ولی خیلی برات سخته و نهایت تلاشت اینه که این شکلی میشی  تپلی قلمبه امروز تو وبلاگ یکی از دوستای خوشمل...
6 مرداد 1391

این روزها....

سلام جوجوی قشنگم بالاخره بعد از روزهای متمادی مامانت کمر همت بست و وبلاگت رو به روز کرد  جونم بهت بگه که ماشالا هر روز که میگذره شیطونتر و خوش اداتر میشی در هر شرایطی چشمات و لب و دهن کوچولوت به یه شکلی در میان که نشان دهنده احساس شما تو اون لحظه است . حیف که از اون حالتای بامزت که لحظه ای اتفاق میافتن عکس ندارم هر روز داری شیرینتر میشی و انواع مدلهای خودتو لوس کردن و خودتو تو دل جا کردن رو یاد میگیری ...از کجا ؟ نمیدونم واسه بابات که نگو ..همچین ناز میکنی که می خواد درسته قورتت بده بعضی وقتا بابایی تو رو میشونه بغلش و آواز می خونه شما اول یه خورده گوش میدی بهش و بعد از دو دقیقه همراه بابات میزنی زیر آواز و درحالی که لم دادی بغل با...
2 مرداد 1391
1